فصل ۱۳ رمان عطر نفس های تو
رمان
رمان و داستان های عاشقانه
فصل ۱۳ موهایم را به سادگی شانه کردم و کت و دامن کرم رنگم را پوشیدم . جلوی آینه ایستادم . هنوز سرخی چشمانم برطرف نشده بود . دایه ورود خانواده ی دایی خشایار را اعلام کرد . مادر و مهتا به استقبالشان رفتند . من از پشت پنجره ی اتاق مهمانخانه به حیاط نگاه می کردم . نمی دانستم باید چه کنم . صدای مهوش خانم را شنیدم که از هوای خوش بهار ابراز رضایت می کرد . پشت سرش دایی جان وارد شد و خواهر طن دایی شهناز ٬ همراه سروناز و صنوبر به آنها پیوستند . دنبال سرشان نوکرهای دایی جان با سینی های پر از نقل و نبات و هدیه های کوچک و بزرگ وارد شدند . دایه اسپند دود می کرد و مادر هم شهناز و مهوش را در آغوش می فشرد . غلام پیر خانه شیرینی تعارف نوکر ها کرد و آنها سینی ها را پس از چرخی روی هوا به زمین گذاشتند و به اشاره ی دایی جان خارج شدند . دایه دوید و از طرف مادر به هر کدام انعامی داد . تمام خانه غرق شور و نشاز بود ٬جز من که فقط خیره به این صحنه ها نگاه می کردم . انگار هیچ کدام از این شادی ها از آن من نبود . کم کم صدای هلهله ی زن ها به اتاق رسید . مادر در را باز کرد . اول دایی جان با ابهتی خاص وارد شد و بعد از آن زن دایی . بقیه هم به ترتیب سن وارد شدند . دایی از دیدن من که پشت پنجره ایستاده بودم لبش به خنده باز شد . سرم را پایین گرفتم و سلامی کردم . دایی جلو آمد و مرا در آغوش کشید . - عروس گلم چرا نیامدی بیرون تا در شادی ما شریک شوی ؟ حرفی نزدم . دایی جان بوسه ای بر پیشانی ام گذارد و زن دایی مرا با آغوشی باز در بر گرفت و به آرامی گفت : پکر نباش . داماد هم طرف های طهر سر و کله اش پیدا می شود . با ورود پدر همه برخاستند . پدر با دایی دست داد و در کنار ناصرخان نشست و کمی بعد خانواده ی دایی جمشید آمدند . بعد از احوال پرسی های اولیه ٬ صحبت به جشن و مقدمات آن کشیده شد . همه در حال و هوای حرف های قبل از عروسی و تدارکات آن به سر می بردند . به جز من که اصلا هواسم به جمع نبود . زن دایی گفت که برای مهر من از سهم خودش یک باغ ۵ هزار متری در رشت در نظر گرفته است . دایی جان هم دو مغازه زیر بازارچه را پیشنهاد داد . آخر کار شهناز خانم خنده ای کرد و گفت : بگذارید ببینم احمدخان چه پیشنهادی می دهد . مرد ها سرگرم گفتگو خود شدند . حوصله ام سر رفته بود . هوای خانه برایم خفه کننده بود . هر لحظه در فکر فرار از آن جمع بودم . ناگهان مادر برخاست و از اتاق خارج شد که نزد دایه برود و دستورهایی بدهد . من نیز پشت سر مادر از اتاق بیرون رفتم . مادر با دیدنم لبخندی زد و گفت : دیبا جان چرا آمدی بیرون ؟ برو بشین و گوش کن ببین حرف هایشان را می پذیری یا نه . با اخم گفتم : کنایه نزنید . مادر شما همه کار ها را بدون مشورت انجام دادید حالا می خواهید بروم کارهای شما را بپسندم ؟ آمدم کمی هوا بخورم ٬ تا شاید همه راحت تر بتوانند با نبودن من حرف هایشان را بزنند . پدر هم اینطور صلاح می داند . - این هم حرف درستی است . برو کمی استراحت کن . برای ناهار صدایت می زنند. به شوق فرار از آن جمع ٬ خود را به اتاقم رساندم و روس تخت فنری ام ولو شدم . دیدگانم پر از اشک بود و حسرت . نمی دانم چه مدت به سقف خیره مانده بودم که صدای دایه از آن طرف حیاط به گوشم رسید . - دیبا خانم ٬ عزیزجان بیا ناهار . همه منتظر شما هستند . از راهروی اتاقم عبور کردم و به اولین پله ی حیاز رسیدم که ناگهان تنه ام به شدت به شانه ای قرص و محکم خورد . از درد دست زوی کتفم گذاردم و در یک ان احمد را دیدم که به سمت اتاقم می آمد . از ترس این که نگوید چه دختر و عجول و سر به هوایی ٬ درد را در خود فرو بردم و سلام محکمی کردم . بدون این که به چشمانش نگاهی کنم آرام از کنارش عبور کردم . چند دقمی دور نشده بودم که صدایم زد : دیبا ٬ دیبا بایست . مکثی کردم . برگشتم مستقیم در چشمانش خیره شدم . از نگاهم شراره های نفرت می بارید . بله حرفی داشتید ؟ - می خ.استم بگویم همه منتظر تو هستیم . - خودم شنیدم . بعد از این مرا هم تو خطاب نکنید . یا دست کم تا همسرتان نشده ام . هیچ علاقه ای ندارم از حالا با من احساس راحتی کنید . احمد از حرفم یکه خورد . قدمی به عقب برداشت و دست در موهایش کشید و با خشم گفت : باشد ٬ خانم محترم . از اولین گامی که به سوی انتقام برداشته بودم دلشاد بودم . حالا دیگر به خازر ماکان نبود ٬ زیرا او برایم مرده بود . من هرگز احمد را دوست نداشتم و در آینده هم نمی داشتم . اگر کس دیگری به جای من بود ٬ شاید از این انتقام وحشیانه می گذشت ٬ اما من نمی توانستم ٬ زیرا در مورد احمد که ذره ای مهرش را به دل نگرفته بودم ٬ این گذشت سخت بود . به حیاز اصلی رسیدیم . مادر برای کنیز حمامی غذا کشیده بود و با دست خودش طرف را در پارچه می پیچید. کنار قابلمه سبدی پر پرتقال و شیرینی بود ٬ و طرف دیگری پر از انواع میوه . مادر همیشه در شادی هایش همه را ٬ از فقیر و غنی سهیم می کرد . کنیز حمامی جلوی در اتاق به من خورد . با صورت خیس عرقش جلو آمد و رویم را بوسید . - ماشالله ٬ دیبا خانم . الهی خوشبخت شوی مادر .به خدا همیشه سر نماز برای شما دعا می کردم . می دانید من هم مثل مادرتان هستم . همیشه شما دو خواهر را دوست داشتم . حالا هم پریا کوچولو اضافه شده . امیدوارم شما هم دختری بیاوری و دل مادرت را شاد کنی . در اتاق همه جمع بودند . زن دایی طاهره با لبخند گفت : انگار دیبا جان از این همه شلوغی خوشش نمی آید که ساعتی از ما دور شد . با لخندی مصنوعی گفتم : نه زن دایی جان ٬ کمی رفتم استراحت کنم . دیشب خوب نخوابیدم . مهوش خانم خنده ای کرد و گفت : از هول است مادر . نگران نباش ٬ من هم شب قبل از مراسم بله برانم از دلهره و ترس تا صبح بیدار ماندم . خوب می شوی . امروز که تکلیفتان روشن شود ٬ شب با خیالی آسوده می خوابی . همه از حرفش خندیدند. احمد با شوق نگاهی به مادرش کرد و گل از گلش شکفت . فائقه به صورت من تبسمی کرد و برایم لیوان دوغی ریخت . دایی جان طرف غذایم را پرکرد و هر چه گفتم : دایی جان من نمی توانم این همه را بخورم. با خنده گفت : باید بگیری . یعنی چه اینزور خودت را لاغر کرده ای ! مادر کمی سرخ شد و اشاره کرد دستش را رد نکنم . بعد از ناهار زن ها به اتاق رفتند تا ککمی استراحت کنند و مرد ها هم در اتاق پذیرایی دور هم نشستند . پدر صفحه ای در گرامافون گذاشت و مشغول صحبت با دایی شد . یاسر پریا را در آغوش داشت و دائم لپ های بچه را می کشید . طفلکی را دست به دست دادند تا این که اخر سر احمد بچه را گرفت و با اشتیاق به سینه فشرد . پریا می خندید و انگشت کوچک او را گرفته بود . برخاستم تا به دایه دستور میوه بدهم که ناگاهن دیدم او با سینی پر از میوه وارد شد . با ورود دایه و تعارفش وقت را غنیمت شرمدم و از جا برخاستم . با اجازه ٬ من می روم ساعتی مطالعه کنم . زن دایی خنده ای کرد و گفت : برو فدایت شوم . عصر صدایت می زنیمم . هنوز پایم به ایوان نرسیده بود که صدای مهتا را شنیدم . انگار با ناصرخان بگو مگو داشت . این روز ها ناصرخان کمتر در خانه می ماند و مهتا بیشتر پیش ما بود . روزی مهتا به مادر گفت : ناصرخان رفت و آمد هایش بی نظم شده . دیروقت می آید و صبح زود می رود . مادر نمی دانید چقدر نگرانش هستم . مادر خنده ای کرده و گفته بود : حتما درگیر کار است . نگران نباش .. خدا رو شکر پسر سر به راهی است و می دانم تو را خیلی دوست دارد . مهتا آهی کشیده و گفته بود : بله مادر جان . از نطر دوست داشتن که شکی ندارم . رفت و آمد هایش خیلی مشکوک است . آن روز اوضاع مملکت خراب بود . انگار عده ای آزاده خواه و دموکراسی طلب بر ضد شاه و سلطنت آشوب کرده بودند . بازار ها را تعطیل می کردند و اعتصاب می نمودند . فقز و گرانی به جان مردم افتاره بود و عده ای حتی به نان شبشان نیز محتاج بودند روس ها تهران را تحت تصرف خویش در آورده بودند و در محیط شهر اغتشاش به پا می کردند . روزی نبود که عده ای بر خیابان ها نریزند و علیه شاه شعار ندهند یا یکی از سران به دست انقلابیون کشته نشود . البته تمام این مسائل به دستور آیت الله فصیله بود . در این روز های آشوب پدرم تاجایی که می توانست کمک حال ضعفا می شد . اکثر شب ها در حسینیه ها مردم را اطعام می کرد . روزی هم انبار آرد و گندم سالانه مان را به طور پنهانی در اختیار مردم گذاشت . ترس مهتا از این بود که نکند ناصرخان هم قاطی شورشی ها باشد . بگومگو مهتا و ناصرخان به پایان رسید . ناصرخان به رغم میل مهتا کلاهش را بر سر گذاشت و از خانه خارج شد . من آرام ٬ به طوری که دیده نشوم ٬ به اتاقم پناه بردم . لحظه بعد چند ضربه به در اتاقم خورد . بلند شدم . - بیا تو . در باز شد و قامت کشیده ی احمد در چارچوب در ظاهر شد . اگر پدر می فهمید وقاحت او را می بخشید ؟ سلامش را به سردی جواب دادم . - به چه اجازه ای پا به اتاقم گذارده ای ؟ - دیبا خانم می خواستم قدری با شما حرف بزنم . من که حرفی با شما ندارم . ولی فکر می کنم باید کمی یکدیگر را بشناسیم . این طور نیست ؟ شما برای خودتان فکر می کنید . من نیازی به شناخت شما ندارم و برایم فرق نمی کند که چه افکارو عقایدی دارید . سرخی چهره اش باعث ترحمم شد . با لحن ملایم تری گفتم : خب بگویید ببینم ٬ از آقاجانم یا از پدرتان نترسیدید که با این جسارت وارد اتاقم شدید ؟ -آه نه . این پیشنهاد خاله و مادرم بود . می خواستند کمی با هم آشنا شویم . - خاله و مادرتان ! خودتان می توانید تصمیم بگیرید یا مادر و خاله تان برای شما تصمیم می گیرند ؟ از آن همه واهمه ای که از من داشت ممتنفر بودم . بر خلاف ماکان که با شجاعت حرفش را اعلام می کرد و خواسته اش را ابراز می نمود ٬ احمد خیلی ضعیف و سست عنصر بود . این را از شناخت قبلی که از وی داشتم می دانستم . او نمی توانست برای افکارش جملات زیبایی بیابد ٬ زیرا هیچ اطالعی از برخورد صحیح با کسی ککه قرار بود در آینده همسرش شود نداشت و تا آن زمان وقتش را صرف هوس بازی های در عشرکده ها مرده بود و همهیشه مخاطبش زنان نالایق بودند. - خب برویم کمی در حیاط قدم بزنیم . - متشکرم دختر عمه ٬ که پیشنهاد مرا پذیرفتی . روی نیمکت حیاط پشتی نشستیم . سکوت بود و سکوت . می خواستم آن قدر حرف نزنم تا او شورع به صحبت نماید . احمد سرفه ای کرد و صدایش را صاف نمود . انگار می خواست برای جمعی نطق کند . می دانی تا چند وقت دیگر زن و شوهر می شویم ؟ - بله . - امیدوارم شما هم منو پسندیده باشید دختر عمه . خاموش بودم . بهتر بود از این سکوت هر چه می خواهد برداشت کند . دختر عمه می دانی از کودکی ٬ هنگامی که با هم همبازی می شدیم ٬ شما را دوست داشتم . اما هیچگاه این عشق سر از دلم بیرون نکشید ٬ تا این که قسمت ما را به اینجا کشاند . خنده ای به حال تمسخر کردم . متشکرم . ولی از آن زمان خیلی سال می گذرد و تا جایی که من یادم است ٬ زمانی که به مدرسه رفتیم ٬ دیگر حق بازی کردن نداشتیم . دایی جان هم که دیر به دیر به ما سر می زد . از ان زمان تا حالا عشق در دل شما کهنه نشده ؟ نه ٬ این چه حرفی است دیبا خانم ؟ من با این که هر چند سال یکبار شما را می دیدم ٬ همیشه تصویرتان جلوی چشمم بود . تازه مادرم چند بار از شما و محسنتان برایم سخن گفته بود . بعد از دیدن شما در شمیران فهمیدم ککه ممادر واقعا درست می گفته و شما از دو سال پیش که ملاقاتتان کرده بودم ٬ خیلی تغییر کرده اید . چگونه مرا دیدید ؟ با چشم دلم ٬ بعد با چشم سر . این اولین باری بود که در گفتگویمان جمله ای شاعرانه استفاده می کرد . شما نجیب و سخت هستید و فکر می کنم قدری هم بلند پروازید . در کلامتان محبتی خاص و غیر قابل وصف وجود دارد . من خیلی از زنان امروزی خوشم می آید . البته زیبا هم هستید . صورتتان عاری از تقص است ٬ به خصوص چشمان شهلا و خمارتان . وای خدای من ٬ کلام من پر محبت است ؟ نه . او چقدر ابله است . او که محبت را در این کلام سرد می بیند . اگر آن روی سکه را می دید حتما مجنون میشد . من که تا این ساعت به او محبتی نکرده ام . من چه محبتی به شما کرده ام ؟ کمی سرخ شد . سپس گفت : خودتان هم می دانید . آن لبخند های ملیح را هرگز نمی توانم فراموش کنم که در شمیران به من زدید . شاید شما از خاطر برده اید ٬ اما من ... سرم گیج رفت . این دیوانه آن لبخند های پنهانی به ماکان را به حساب خویش برداشت کرده است . خدایا چرا در حق من ظلم می کنی ؟ - می دانید من در نیشابور مشغول استخراج فیروزه هستم . یعنی معدنی یافته ام و حق استخراج آن را بر عهره گرفتم . می دانید که باید مدتی از پدر و مادرتان دور باشید ؟ شاید وضع خستی باششد اما قول می دهم به محض این که کارمان تمام شد به تهران بازگردیم . به همین منطور منزلی در تهران خردیه ام که امیدوارم بعد از مراجعه به راحتی در ان زندگی کنیم . از وعده و حرف هایش احساس کردم مرا بچه پنداشته است . برای لحظه ای به سرم زد که به او بگویم اصلا به این وصلت راضی نیستم . - خب شاید شما همم حرفی برای گفتن داشته باشید . می خواهم راحت حرف هایتان را بزنید . آرام از جا برخاستم و با نگاهی به صورتش به تندی گفتم : من با شما هیچچ حرفی ندارم . شما همه حرف هایتان را زدید . فکر می کنم بزرگتر ها تا حالا قول و قرارهایشان را گذاشته اند و به توافق کامل رسیده اند . اما خیلی دوست داشتم قبل از این که پدر یا مادرتان را به خواستگاری ام بفرستید سری به خانه ی ما می زدید و نظر مرا جویا می شدید . آن وقت ....... آن وقت چه ؟ بگویید هنوز دیر نشده است . مرا نمی خواهید ؟ لطفا صادق باشید . اشک در چشمانم حلقه زد . روزگار من سیاه تر از آن بود که دوباره برغصه هایم بیفزایم . به همین دلیل به آرامی گفتم : نه شاید .... شاید چه ؟ چرا سکوت می کنید و حرف هایتان را نمی زنید ؟ شاید حرف ها و خواسته هایی برای گفتن داشتم . احمد نفس عمیقی کشید و گفت : خیالم راحت شد . فکر می کردم شما را وادار به این ازدواج کرده اند . خوشحالم که حرف هایتان را با صراحت زدید . خب حالا شرط هایتان را بگویید . نه دیگر دیر است . برویم دلم شور می زند . دستم را گرفت و سر انگشتانم را به آرامی فشرد . از فشار دستش منطجر شدم ٬ اما دیگر برای من ککه مرده ای بیش نبودم و روح و قلبم در خاک سر گورستان تنهایی دفن کرده بودم ٬ اماکن هیچ اعتراضی نبود . وعده ها گذاشته شده بود . سوم فروردین مراسم عقدمان برگزار می شد . بعد از ۴ ماه هم به خانه ی خودمان می رفتیم . دایی جان قید کرده بود . بگذارید احمد در نیشابور سرو سامانی بگیرد و به کار هایش برسد٬ یعد بیایید دنبال دیبا جان می خواهم عروسم اول زندگی سختی بکشد . ۵۰۰۰ زمین در رشت ٬ دو باب مغازه زیر بازارچه آهنگران و ۵۰۰۰ سکه اشرافی اط ظرف احمد به عنوان مهریه ام تعیین گردید . بعد از رفتن مهمانان ٬ همه ی اعضای خانواده در شور و نشاط عمیقی فرو رفته بودند . مادر رو به من گفت : امیدوارم احمد خان پسندت شده باشد . با سردی گفتم : آه بله . مهتا در حال سشیر دادن به پریا به آرامی گفت : مادر دیدید شهناز خاتون بعد از تعیین مهر و شرایطی که دایی جان برای احمد و دیبا در نظر گرفته بود ٬ از حسودی چقدر سرخ و سفید شده بود ؟ به طوری که از سروانز شنیدم می خواسته دختر دماغ گنده اش را به احمدخان قالب کنه . در دل به بد اقبالی خود لعنت فرستادم . ای کاش چنین می شد . سر شب موقع شام پدر سر به سرم می گذاشت و دائما به چهره ام لبخند می زد . بعد خبر داد ویدا دارد به ایران می آید . پس برای مراسم من او هم دعوت بود . یبا خوشحالی گفتم : آه چه خوب می توانم قبل از مراسم او را ببینم . مادر اخمی کرد و گفت : خدا کند تا بعد از تابستان نیاید . اصلا راضی به دیدار تو با او نیستم . پدر خنده ای کرد و دستی به گیسوی مادر کشید و گفت : چرا خانم ؟ مگر ویدا چه کرده است ؟ - هیچ فقط فکر می کنم باعث این همه تاخیر در ازدواج دیبا او بوده است . پدر گفت : چه بهتر . دیبا قسمت احمدخان بوده . پس پس حتما صلاح و خیر در این کار بوده که دخترم برای احمدخان بماند . روز ها سپری می شد . مادر فکر جهیزیه بود و پدر فکر تدارکات ازدواج . کارت های دعوت همگی به خطر ناصرخان نوشته شد . ماکان اولین کسی بود که به مراسم ازدواج ما دعوت می شد . از شنیدن اسم او بند دلم پاره شود . رنگ و رویم پرید و از جا برخاستم . پدر با تعجب به چهره ام دقیق شد. چی شده دیبا جان اتفاقی افتاده؟ نه . کمی خسته ام ٬ می خواهم استراحت کنم . به اتاقم رفتم و مدت ها گریستم . * * * ادامه دارد .

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان صورتی و آدرس www.romanha.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 9
بازدید کل : 9
تعداد مطالب : 60
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1

لينك باكس هوشمند مهر،افزایش بازدید،لینک باکس،افزایش امار،مهر باکس
سیستم افزایش آمار هوشمند مجیک
سیستم جامع افزایش بازدید پردیس باکس
افزایش آمار
لینک باکس هوشمند ام دی پارس